یک

به راه رفتن ها نگاه کن به دویدن ها و ایستادن ها. نه! ایستادن با راه رفتن و دویدن متفاوت است. وقتی ایستادی انگار جهانی در پیرامون تو در حال چرخش و دوران است اما وقتی راه می روی و مشخصا قدم میزنی و یا حتی می دوی انگار تو در حال چرخیدن و دوران دنبال چیزی هستی. منظورم از جهان اینجا کهکشانها و خورشید و ماه نیست بلکه جهانی از فکرها و نگاه ها است که انگار به دور تو می چرخد.  اینکه در هستی خلاصه همه چیز در نهایت به دور چیزی می گردد و می چرخد اصلا کشف تازه و بکری نیست اما اینکه بفهمی فکرها و اندیشه ها هم به دنبال چیزی یاکسی می چرخند شاید ایده ایی باشد که کمتر کسی به آن توجه کرده است. برای اینکه راه را گم نکنی کافیست خط افق را در ذهنت پیدا و به آن نگاه کنی افق دقیقا جایی است که خطوط بر هم عمود می شوند و نیم دایره ها در همه جا به شکل کاسه ایی رو به آسمان در انتظار باران می گردند.جایی که هیچ صدایی گوشه چشمانت را گوش نمی کند و ناگهان یک قطره ... راستی گفته بودی "تو فکر یک سقفم" باید اعتراف کنم من هم به دنبال یک سقفم اما افسوسو افسوس . . .

دو

اصلا مثل قدیم ها نیست. آن وقتها تا قلم را در دست می گرفتم و نوکش را روی سطر یا خط اول رها می کردم نمی دانم چه جادویی مرا به انتهای صفحه می رساند و راستی راستی یک صفحه نوشته بودم که در نهایت با یکی دوبار خواندن از روی آن و جابجا کردن و حذف و اضافه کردن چند کلمه یا جمله یک متن خواندنی در دست داشتم و می توانستم برای پاداش به ذهنم، خودم را به یک کافی کاپو و یک موکا دعوت کنم. اما حالاچه؟! آن جادو رفته و درجایی در اعماق تاریکو پر زاویه ذهن و روان من در سایه های تو درتو رها شده و راه  برگشت را هم نمی داند.آنقدر از من دور شده که هرچه هم از دهانه غار تنهایی روانم فریاد میزنم نمی شنود. حالا من ساعتها در وسواس انتخاب یک واژه و کلمه در دایره لغات ذهنم آواره و سرگردانم. اما یک روز صبح یا شب بود که در کمال ناباوری او را در چهار چوب در اتاق دیدم . خیلی خسته به نظر می رسید انگار از سفری دور باز گشته باشد هزاران حرف جادویی برای گفتن به من داشت. به داخل دعوتش کردم و اصلا هم به روی خودم نیاوردم که با من چه کردی و در این مدت من مثل آدمهای کور و کر و لال شده بودم. او نیز با حرکت سر و اینکه انگار می دانست بر من چه گذشته کنارم نشست و همه چیز مثل روز اول شد. کافی بود من یک موضوع و یا حتی یک واژه را در ذهنم مرور کنم تا متنی زیبا و تراشیده از مرمر در برابرم ببینم.   اعتراف می کنم که او بود، همه چیز او بود. در پنج حس درکی من جاری می شد و من مثل یک نوازنده و نقاش فقط کافی بود حروف را با قلم نقاشی کنم و درنهایت روی کی بورد بنوازم. شاید خیلی اتفاقی بود که یک روز واژه "عشق" در ذهن من ماسیده شدو رد سرخی باقی گذاشت، اصلا هم قصد نداشتم چیزی یا حرفی درباره اش بنویسم. ناگهان دیدم با همین چشمانم از پشت عینک ضخیم خودم دیدم که شال و کلاه کرده و به نشانه خداحافظی مثل ژاپنی ها تا مقدار زیادی دولا شده و  کلاهش را که از روی جا لباسی برداشته بود روی سرش گذاشت و رفت، همین . من که انگار در فیریزر یخچال ذهنم را بسته باشند در دمای صفر مطلق و تارکی عمیق رها شدم و فقط سعی کردم نفسهایم را کنترل کنم که دچار ایست قلبی نشوم. او رفت انگار که این کلمه یا واژه "عشق" شیشه عمر غول چراغ جادوی من را شکسته بود من هم بی آنکه بخواهم اینکار را کرده بودم. عشق مثل یک تکه سنگ بر پیکر شیشه ایی او فرود آمده بود.اما حالا معما در ذهنم حل شده بود چرا رفت چرا برگشت و چرا دوباره رفت.

سه

نوشتن سواد می خواهد و نویسندگی سودای خودش را. از اینکه حرف "را" در انتهای یک جمله قرار بگیرد متنفر بودم و هستم. و این عبارت همیشه در سَردَر ذهن من حک شده بود و بهانه خوبی به دستم داده بود که هر بار که می خواهم به سوی قلم و تکه کاغذی بروم با تکرارش بی خیالی طی کنم. اما من به حرفهای درست و منطقی خودم هم احترام نمی گذاشتم و این بخشی از شخصیت بی شخصیتی من شده بود! همیشه با این که هنوز زمانش نرسیده و حالا کو تا من یک جلد کتاب لغت نامه مرحوم دهخدا را دوره کنم و آیا در واژه سازی تبحری به دست آورده ام؟ این امر را به عقب می انداختم. تا اینکه یک روز یا شب بود که احساس کردم کلمات و واژه ها در ذهنم چگالتر از همیشه در حال جابجا شدن هستند و واقعا سرم سنگین شده بود. انگار واژه هایی از جنس سُرب در فضایی از ذهن و مغزم جابجا می شد. طی چند روز قوز کرده و سرم به جلو خم شده بود. دقیقا استایل شخصی که می خواهد چیزی را بالا بیاورد را به خودم گرفته بودم و این "چیز"  چیزی نبود جز مشتی از کلمات ریزو دُرشت اما از جنس سمی سرب. داشتم غرق می شدم داشتم ته نشین می شدم و کسی هم نبود که دستم را بگیرد. من در دریای سرب ذهنم غرق شدم و تو آنجا نبودی.

 

 



پ.ن

این نوشتار بسیار سریع تایپ شده است دوستان چنانچه ویرایشی به نظرشان رسید حتما قید بفرمایند. با سپاس.