یک یادآوری کوچک



دیگر همه باید بدانند که من 

با همین کفشهای پاره و لبهای دوخته و پیراهن کهنه و

این انگشتان همیشه لرزان ... عاشق تو شدم امّا...

 




پ.ن : امّا هنوز رستگار نشدم.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
aceofspades edward

Tombstone



سنگ قبری از برای اوناسیس









پ.ن:همین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
aceofspades edward

آرامستان بی آرام

. . . مدیریت یک بیمار حتما از نگهداری مردگان پیچده تر و دشوارتر است. هرکسی به اندازه وسعت ذهنی خود علاقمند به چالش های اجتماعی و زندگی با معناتر است. حذف صورت مسئله تنها از برای ذهن های نازیبا و سرشتان ناسره است.




پ.ن

دست خودم نیست.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
aceofspades edward

نصف النهار


بی‌انصاف بودن راحت‌ترین کار دنیاست. اگر از من بپرسند خواهم گفت: ندیدن بعضی حقیقت‌ها و چشم بستن به روی آنها جزئی از واقعیت زندگی خیلی از ما شده است. باباجان طرف نابغه‌ست. سیزده ساله بوده که "رادیو" ساخته! نه بابا منظورم فیلمنامه کوتاه "رادیو" را خودش نوشته و فیلم برداری کرده. فیلم کوتاه و تاثیر گذاری که یکی از آقایانی که در آن وقت‌ها کاره‌ایی بوده یک عدد دوربین هشت میلیمتری و سه حلقه فیلم به او جایزه می‌دهد. روال موفقت او نه یک جادوگری بلکه یک روتین مشخص بوده که می‌توانیم با اندکی جستجو در اینترنت با همه‌اش روبرو شویم. به هرحال از اینکه فیلم یا بهتر بگویم تریُلوژی "اخراجی‌ها" تا مدتها در سطر اول جدول پرفروشترین‌‎ها بود من آقا شاکی نبودم؟! البته برهمه کس واضح و مبرهن است که دفاع از مامِ‌میهن یک وظیفه دینی و ملی می‌باشد و اینکه بخواهیم درباره اهمیت این موضوع (دفاع مقدس) تا قیام قیامت بگوییم و بنویسیم و فیلم بسازیم هیچ مشکلی نداشته و ندارد. اما خود "آقا" هم بارها و بارها فرموده‌اند که آقا جان میدان جنگ تغییر کرده. و به نظر من این یک حرف کاملن درست و منطقی است. حالا ما در میدانی مشغول مبارزه هستیم که باید مختصات و ابزارهای آنرا بشناسیم. فیلم یک رسانه بسیار مهم است . چرا که در اصل یک چند رسانه‌ایی (Multi Media) در پیش روی ماست. رسانه‌ایی چند وجهی که از هر لحاظ  نیازمند دلاوری‌ها و دلاورسازی‌هایی از نوع خودش است. به نظر من آقای اصغر فرهادی یکی از همین دلاور مردانی است که "دل" شمارا تا انتهای فیلم‌هایش (الی، جدایی، گذشته، فروشنده و...) گرو می‌گیرد و تا زمان قراردادن نقطه پایان بر آخرین سطر فیلم‌نامه‌‌هایش ضربان به ضربان آن را کنترل می‌کند. او از شما در جایگاه یک مخاطب عام و نه یک منتقد حرفه‌ایی که از این راه (نقد و انتقاد) نان می‌خورد می‌خواهد به سوالاتی که تا به حال جواب آنها را بدیهی و بی‌اهمیت می‌پنداشتیم بازنگری کرده و جواب درخور زمان و مکان خودمان را بدهیم. برای همین کار، ما باید با خودمان روراست باشیم و او خودش(فرهادی) نیز می‌گوید این رویارویی با خود تلخ است. متاسفانه اشخاصی هم هستند که به جای داوری اثر به حواشی بی‌جا و بی‌اهمیتی می‌پردازند که نه تنها کلاس کاری خود آنها را دچار ریزش و شلختگی می‌کند، بلکه کار را به توهین و فحش و فضاحت شخصی می‌کشاند(هجو) و اینجاست  که هر عقل سلیمی می‌تواند بی‌انصافی و کینه‌ورزی را از نقد عالمانه و حکیمانه تمیز دهد. در نهایت باید به آقای فرهادی تبریک گفت و به همین چند بیت از حضرت لسان‌الغیب اکتفا کرد که:


        کرشمه تو شرابی به عاشقان پیمود           که علم بی‌خبر افتاد و عقل بی‌حس شد

   چو زر عزیز وجود است نظم من آری           قبول دولتیان کیمیای این مس شد

           ز راه میکده یاران عنان بگردانید           چرا که حافظ از این راه رفت و مفلس شد



پ.ن

من واقعا در جایگاهی نبوده که بخواهم اینگونه از ایشان تعریف کنم. صمیمیت خود ایشان باعث شد تا من هم بتوانم بخود اجازه دهم و چند کلام با زبان الکن خود بیان کنم.





۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
aceofspades edward

لیلی و فرهاد و فلیچیتا


... اصولن مهم نیست از کدام گروه یا قماش باشی، از نوع چادر معمولی، چادر عربی، چادر صدفی یا مانتوی معمولی تا بالای زانو یا مانتوی معمولی نزذیک قوزک پا. شاید هم از نوع جدید مانتوهای جلو باز با شلوار تنگی که اصطلاحا ساپورت نامیده می‌شود و جزئی‌ترین بخشهای الت جنسی را نمایش می‌دهد. مهم این است که در عبور از خیابان در عبور از پیاده‌رو یا هرجای عبورکردنی دیگر دلِ فرهاد را خون کردی. فرهادی را که یک سالی می‌شود به تهران آمده تا مثلا کاری پیدا کندو بعد به خواستگاری لیلا برود. حالا چاره‌ایی ندارد مگر اینکه در اولین فرصت خودش را در حمام آرام کند! یا اینکه به دوستش "مُری مَتَلَک" اعتماد کندو به جای خاصی از شهر برود و دستمزد یک هفته زحمتکشی‌اش را بدهد تا یک آغوشِ یخی را تجربه کند. آه چقدر این بار سنگین است، او یوزارسیف نیست که وقتی شنید "هَیْتَ لَکَ" بگوید "مَعاذَ اللَّهِ"! یک آدم معمولیِ شهرستانی است که هنوز خیلی قبح‌ها در ذهنش شکسته‌ نشده و تهران تنها جایی است که اصولا جان می‌دهد برای شکستن این مرزها. فراموش نکنید شکستن مرزهای ذهنی یک بچه شهرستانی تخصص پایتخت نشین‌ها می‌باشد. در یک لحظه تصمیم‌اش را می‌گیرد و به لیلا زنگ می‌زند. بووووووووق بووووووووق بووووق "الو سلام فرهاد معلوم هست کجایی؟ اصلا معلوم هست داری چکار می‌کنی؟ کِی تکلیف منو می‌خوای روشن کنی؟ پدرو برادرم هرشب می‌گن فرهاد رفته تهران معتاد شده تازه بعضی شب‌ها هم سرکوفت می‌زنند که دختر تهرانی‌ها هوش و حواستو بردند...آره؟ راست می‌گن؟ تروخدا یه چیزی بگو، مادرت هم که یه تکه پا نمیاد اینجا، انگار نه انگار که ما شیرینی خورده‌ی هم هستیم. الو فرهاد فرهاااااد". ناگهان بغض فرهاد نمی‌شنکند، منفجر می‌شود...نبینم بغض توی گلویت برجسته شده، نبینم درد تو نگاهت خیره شده، مردِ قویِ من، همه چیز درست می‌شه کدوم دختر تهرونی دلت‌رو لرزونده خودم جادوش می‌کنم مهرش از دلت دود بشه بره اون دور دورا، بالا بالاها. . . تلفن قطع می‌شود تو قطع نمی‌کنی یعنی نمی‌تونی قطع کنی، شارژت تمام می‌شود برقی یا پولی چه فرقی می‌کند؟ ارتباط قطع می‌شود. همانجا گوشه‌ایی پیدا می‌کنی و می‌نشینی، اشک‌های ماسیده شده روی صورتت را پاک می‌کنی، به صبح فردای عروسی‌ات با  لیلا خیال می‌کنی، تو رفته‌ایی نان بگیری و لیلا با سفره‌ایی آماده منتظرت نشسته، خامه و عسل و کَره و شیر، همه چیز تازه مثل زندگی تو، همه چیز بوی تازگی می‌دهد...

...فرهاد فرهاد بلندشو دیر شده امروز هم دیر بری اخراجت می‌کنند بازهم داشتی خواب لیلارو می‌دیدی، می‌دونم.



پ.ن

گیر نده جوونه عزیزترینت.


                                                                               


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
aceofspades edward

خوشبختی


. . . گفتم چرا احساس خوشبخت ترین آدم روی زمین را داری؟ چرا همیشه در خیابان راه می روی و این جمله را فریاد می زنی؟ فکر می کنی با تکرار و فریاد زدن این جمله و بطور کلی از این نوع جملات واقعا تغییری در روزگار سراسر خالی و تلخ ات ایجاد می کند؟ تو نه خانه ایی داری و عملا کارتون خواب هستی. به قول خودت پنج سال "روی زَرورق سُر می خوردی"  و حالا هم با "مِتا" سروکله میزنی. یک تک فرزند بودی که پدرو مادرت را هم از دست دادی. بعضی روزها که نه، بیشتر روزها گرسنه هستی و با توجه به تحصیلاتی که داشتی بیکار و علاف صبح تا شب از این خیابان به آن کوچه و از این ایستگاه مترو به آن ایستگاه اتوبوس با یه کوله پشتی که تمام زندگی ات در آن است در رفت و آمدی. بعضی وقتها برای خریدن یک مجله یا یک ساندویچ به مردم دروغ می گویی که پول دارو یا بیمارستان کم آوردی. هیچ کس هم در طول سال به تلفن شکسته همراهت زنگ نمی زند و حالی از تو نمی پرسد تقریبا چهل سال سن داری و دیگر فرصتی برای چیزی شدن یا بودن . . .  واقعا شاید دیر شده باشد  . . . یا این حال همیشه در هر حال و احوالی که می بینمت می گویی من خوشبخت ترین آدم روی زمین هستم، اما به نظر من  تو یک کودن یا بهتر بگویم یک کنُد ذهن بیشتر نیستی بیا با خودمان روراست باشیم، صادقانه بگویم تو هیچی نیستی. یکهو صاف توی چشمانم صاف خیره شد و گفت برای همین من خوشبخترین آدم روی زمین هستم، من هیچی نیستم.


پ.ن

شاید بعدا بیشتر توضیح داد!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
aceofspades edward

شاید برای شما هم اتفاق بیافتد

. . . حالاحالاها منتظرش نباش من از این شانسها ندارم. این همان صدای درونی بود که هرشب در ذهن زن می پیچید و ناگهان صدای زنگ ... صدای زنگ درو مگر نمیشنوی؟ یعنی کی می تونه باشه این وقت شب (ساعت 7:49 صبح) بلند شو تا لنگ ظهر وسط لنگهای من چیکار داری آخه توووو. . . با شما هستم آقای محترم الدوله این چه زندگیه که برای خودت و من درست کردی؟ هرچیزی یه حدی داره ، سه ماه دیگه ما باید هفتمین سالگرد ازدواجمون رو جشن بگیریم اما تو هنوز مثل شبهای اول ازدواجمون آتیشی هستی ای خدا خسته شدم بلند شو برو دنبال بچه ها از مدرسه بیارشون (ساعت دقیقا 8 صبح) کِی به صابخونه زنگ می زنی؟ کی برای ثبت نام کارت ملی هوشمند می ری؟ مرتضی مرتضی با تو هستم. زن سعی کرد به سختی خودش را از زیر شوهرش که انگار به خواب عمیق و سنگینی فرو رفته بود بیرون بکشد اما فایده نداشت. آقا مرتضی  که دچار اضافه وزن چهل کیلویی بود اصلا قابل جابجا شدن نبود حتی یک اینچ . یک لحظه، یک آن، زن متوجه شد که قلب مرد طپش ندارد. اینبار با نیروی بیشتری سعی در جابجا کردن مرد از روی خودش کرد، مرد غلطی خورد و با دستانی باز و تنی برهنه و پَهلوهایی که مانند ژله می لرزیدند روبه سقف اتاق بی هیچ حرکتی آرام گرفت.



پ.ن 1

بی خیال مرد ، زنها عاشق چنین مردهای با احساس و ... هستند

پ.ن 2

از نظرات دوستان واقعا سپاس.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
aceofspades edward

چرخ و فلک

 

یک

به راه رفتن ها نگاه کن به دویدن ها و ایستادن ها. نه! ایستادن با راه رفتن و دویدن متفاوت است. وقتی ایستادی انگار جهانی در پیرامون تو در حال چرخش و دوران است اما وقتی راه می روی و مشخصا قدم میزنی و یا حتی می دوی انگار تو در حال چرخیدن و دوران دنبال چیزی هستی. منظورم از جهان اینجا کهکشانها و خورشید و ماه نیست بلکه جهانی از فکرها و نگاه ها است که انگار به دور تو می چرخد.  اینکه در هستی خلاصه همه چیز در نهایت به دور چیزی می گردد و می چرخد اصلا کشف تازه و بکری نیست اما اینکه بفهمی فکرها و اندیشه ها هم به دنبال چیزی یاکسی می چرخند شاید ایده ایی باشد که کمتر کسی به آن توجه کرده است. برای اینکه راه را گم نکنی کافیست خط افق را در ذهنت پیدا و به آن نگاه کنی افق دقیقا جایی است که خطوط بر هم عمود می شوند و نیم دایره ها در همه جا به شکل کاسه ایی رو به آسمان در انتظار باران می گردند.جایی که هیچ صدایی گوشه چشمانت را گوش نمی کند و ناگهان یک قطره ... راستی گفته بودی "تو فکر یک سقفم" باید اعتراف کنم من هم به دنبال یک سقفم اما افسوسو افسوس . . .

دو

اصلا مثل قدیم ها نیست. آن وقتها تا قلم را در دست می گرفتم و نوکش را روی سطر یا خط اول رها می کردم نمی دانم چه جادویی مرا به انتهای صفحه می رساند و راستی راستی یک صفحه نوشته بودم که در نهایت با یکی دوبار خواندن از روی آن و جابجا کردن و حذف و اضافه کردن چند کلمه یا جمله یک متن خواندنی در دست داشتم و می توانستم برای پاداش به ذهنم، خودم را به یک کافی کاپو و یک موکا دعوت کنم. اما حالاچه؟! آن جادو رفته و درجایی در اعماق تاریکو پر زاویه ذهن و روان من در سایه های تو درتو رها شده و راه  برگشت را هم نمی داند.آنقدر از من دور شده که هرچه هم از دهانه غار تنهایی روانم فریاد میزنم نمی شنود. حالا من ساعتها در وسواس انتخاب یک واژه و کلمه در دایره لغات ذهنم آواره و سرگردانم. اما یک روز صبح یا شب بود که در کمال ناباوری او را در چهار چوب در اتاق دیدم . خیلی خسته به نظر می رسید انگار از سفری دور باز گشته باشد هزاران حرف جادویی برای گفتن به من داشت. به داخل دعوتش کردم و اصلا هم به روی خودم نیاوردم که با من چه کردی و در این مدت من مثل آدمهای کور و کر و لال شده بودم. او نیز با حرکت سر و اینکه انگار می دانست بر من چه گذشته کنارم نشست و همه چیز مثل روز اول شد. کافی بود من یک موضوع و یا حتی یک واژه را در ذهنم مرور کنم تا متنی زیبا و تراشیده از مرمر در برابرم ببینم.   اعتراف می کنم که او بود، همه چیز او بود. در پنج حس درکی من جاری می شد و من مثل یک نوازنده و نقاش فقط کافی بود حروف را با قلم نقاشی کنم و درنهایت روی کی بورد بنوازم. شاید خیلی اتفاقی بود که یک روز واژه "عشق" در ذهن من ماسیده شدو رد سرخی باقی گذاشت، اصلا هم قصد نداشتم چیزی یا حرفی درباره اش بنویسم. ناگهان دیدم با همین چشمانم از پشت عینک ضخیم خودم دیدم که شال و کلاه کرده و به نشانه خداحافظی مثل ژاپنی ها تا مقدار زیادی دولا شده و  کلاهش را که از روی جا لباسی برداشته بود روی سرش گذاشت و رفت، همین . من که انگار در فیریزر یخچال ذهنم را بسته باشند در دمای صفر مطلق و تارکی عمیق رها شدم و فقط سعی کردم نفسهایم را کنترل کنم که دچار ایست قلبی نشوم. او رفت انگار که این کلمه یا واژه "عشق" شیشه عمر غول چراغ جادوی من را شکسته بود من هم بی آنکه بخواهم اینکار را کرده بودم. عشق مثل یک تکه سنگ بر پیکر شیشه ایی او فرود آمده بود.اما حالا معما در ذهنم حل شده بود چرا رفت چرا برگشت و چرا دوباره رفت.

سه

نوشتن سواد می خواهد و نویسندگی سودای خودش را. از اینکه حرف "را" در انتهای یک جمله قرار بگیرد متنفر بودم و هستم. و این عبارت همیشه در سَردَر ذهن من حک شده بود و بهانه خوبی به دستم داده بود که هر بار که می خواهم به سوی قلم و تکه کاغذی بروم با تکرارش بی خیالی طی کنم. اما من به حرفهای درست و منطقی خودم هم احترام نمی گذاشتم و این بخشی از شخصیت بی شخصیتی من شده بود! همیشه با این که هنوز زمانش نرسیده و حالا کو تا من یک جلد کتاب لغت نامه مرحوم دهخدا را دوره کنم و آیا در واژه سازی تبحری به دست آورده ام؟ این امر را به عقب می انداختم. تا اینکه یک روز یا شب بود که احساس کردم کلمات و واژه ها در ذهنم چگالتر از همیشه در حال جابجا شدن هستند و واقعا سرم سنگین شده بود. انگار واژه هایی از جنس سُرب در فضایی از ذهن و مغزم جابجا می شد. طی چند روز قوز کرده و سرم به جلو خم شده بود. دقیقا استایل شخصی که می خواهد چیزی را بالا بیاورد را به خودم گرفته بودم و این "چیز"  چیزی نبود جز مشتی از کلمات ریزو دُرشت اما از جنس سمی سرب. داشتم غرق می شدم داشتم ته نشین می شدم و کسی هم نبود که دستم را بگیرد. من در دریای سرب ذهنم غرق شدم و تو آنجا نبودی.

 

 



پ.ن

این نوشتار بسیار سریع تایپ شده است دوستان چنانچه ویرایشی به نظرشان رسید حتما قید بفرمایند. با سپاس.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
aceofspades edward

صبح نو

...نمیدانم چرا احساس میکنم در این وضعیت بد و نابسامانی که گریبان من و البته دیگران این جامعه را گرفته دلم هوای نوشتن بعد از حدود چهار سال را کرده!؟ یادش بخیر زمانی مینوشتم و کلی احساس خوب و بد را القاء و دریافت میکردم. انسان،فقر،عشق،مجازات و ده ها موضوع دیگر همیشه مورد توجه من بوده و هست حالا چرا احساس میکنم باید مورد توجه شما هم باشد خودم که نمی دانم اما خدا حتما می داند.


پ.ن

بگذار دل من هم خوش باشد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
aceofspades edward